پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما

17 هفتگیت مبارک

عزیزم هفدهمین هفته زندگیت مبارک . در این هفته عزیزم وزن  شما حدود 155 گرم و اندازه ات حدود 12.7 سانتي متر است؛ تقريبا به اندازه يك پياز بزرگ.  مي تونی مفصلهاي خودتو تكون بدی و اسكلتت كه تا حالا به صورت غضروف نرم بود آروم آروم به استخوان تبديل مي شه. حس شنواييت در حال رشد هست. بند نافت كه شاهراه حياتت براي اتصال به جفت هست هر روز محكمتر و ضخيم تر ميشه. کوچولوی من قدرت خدا رو می بینی که چه حکیمانه تو رو حفظ میکنه. تو هم تو شکم مامان یواش یواش داری بزرگتر میشی و کمی حال عمومی منم بهتر شده . خیلی دلم می خواد بدونم که یه دختر نازی یا یه پسر کاکل زری ولی تا 3 هفته دیگه که سونو برم باید تحمل کنم آخه دلم می خواد برم بازار و برات...
16 آبان 1391

نوشته هایی بابایی

عزیزم نوشته هایی زیر رو بابایی برات تو قسمت نظرات نوشته بود که برات اینجا میزارم گلم. چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس… و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز… تقدیم به صاحب چشمانی که آرامش قلب من است و صدایش دلنشین ترین ترانه من است. از بودنت برایم عادتی ساختی که بی تو بودن را باور ندارم چه خوب شد که دنیای من شدی همیشه بدان که تا بیکران عشق عاشقانه دوستت دارم. خدايا شكرت   با آمدن تو بهترین و زیبا ترین لحظات وارد کلبه خوشبختیمان شد تو را از خدایی خواستم که به رحمت بی کرانش ایمان دارم پس برایم بمان و بدان که تا بی ...
7 آبان 1391

دلنوشته

عزیزم از اینکه اینجا می تونم برات ینویسم احساس خوبی دارم قشنگ تر از اون وقتی هست که بزرگ بشی و بخونیشون گلم . این روزا مرتب خودتو تو دل مامان جمع میکنی یا طرف راست میری یا چپ یا هم وسط طوری که قشنگ می تونم با دستم لمست کنم وقتی که نوازشت میکنم و باهات حرف میزنم آروم خودتو باز میکنی انگاری که مطمئن میشی که جات امن هست و  و خطری نداره.  کوچولوی من باباییت هم برات نظرای قشنگ میزاره حالا بعد از این نوشته هاش رو برات تو وبلاگت می نویسم. من کلبه ی خوشبختی تو را روزی با گلهای شوقم فرش خواهم کرد   و قشنگترین لحظه هایم را به پای ساده ترین دقایقت خواهم ریخت   تا بدانی عاشق ترین پروانه ات خواهم ماند &...
6 آبان 1391

سونوگرافی ان تی

امروز عزیزم 15 هفته میشه که تو دل مامان هستی. هفته پیش رفتیم سونو ان تی و آزمایش غربالگری دادم آخه می خواستم از سلامتی کاملت خیالم راحت بشه البته این سونو و آزمایش اجباری نبود و اختیاری بود و برای نقص های مادرزادی بود که خدا رو شکر شما هیچ مشکلی نداشتی و سلامت بودی. دیشب هم با بابایی رفتیم پیش دکترت و از خانم دکتر خواستم صدای قلبتو برا بابایی بزاره آخه خیلی ذوق داشت بشنوه شب سونو ان تی هم وقتی دکتر همراه راه نداد داخل حال بابایی گرفته شد. خدا روشکر همه چیت تا الان عالی بوده و ان شاءالله همینطور پیش بره گلم. عکس سونوتو هم با گوشیم گرفتم که برات بذارم ولی واضح نبود برا همین صرف نظر کردم. ...
1 آبان 1391

اولین سونوگرافی

امروز سومین روز هشت هفتگیت هست عسلم. دیشب به همراه بابایی رفتیم برای اولین سونو . نمی دونی چقدر نگران بودم از شب قبل تو فکر بودمو خوابای عجیب غریب می دیدم با خودم می گفتم اگه برم سونو دکتر بگه نه اصلا حامله نیستی چی و کلی فکرای عجیب دیگه که به سرم می زد خلاصه پس از کلی نگرانی لحظه سونو رسیده بود من که داشتم از شدت دل درد بخاطر آب خوردن زیاد منفجر می شدم روی تخت دراز کشیدم تموم مدت صلوات می فرستادم که همه چی نرمال باشه وقتی دکتر تو صفحه مانیتور نشونت داد که داشتی وول می خوردی و قلبت هم می زد انگاری دنیا رو بهم دادن و خدا رو شکر کردم. کوچولوی من به اندازه یه لوبیا بودی ولی با همون ریزه ای همش وول می خوردی وقتی اومدم بیرون دیدم بابایی داره دنبا...
20 شهريور 1391
1